چه شد که عاشقش شدم؟

عشق را نمی توان به راحتی وصف کرد. عشق نشات گرفته از ذات آدمی است و به دلیل متفاوت بودن درون انسان ها، عشق نیز در انسان های مختلف، متفاوت می باشد. ماجرای عشق من برمی گردد به دوران کودکی ام. دورانی که کمتر کسی احساساتش را بروز می دهد و یا درک درستی از آن دارد. از روزهایی حرف میزنم که صبح هنگام  قبل از اینکه کسی بیدار شود در ایوان مان می نشستم و منتظر طلوع آفتاب می ماندم. از روزهایی که ساعت بیدار شدنم را با صدای گنجشکان درخت حیاط مان تنظیم کرده بودم و چه جالب که با هم بیدار می شدیم. صدای جیک جیک شان قبل از طلوع آفتاب شروع می شد و تا پایان روز ادامه داشت. وای که چه روزهای شاد و لذت بخشی بود …

سالی شاید یک بار می دیدمش ( آن هم به واسطه عید دیدنی ) اما روحش را تا پایان سال همراه خود می دیدم و منتظر سال جدید بودم تا بلکه دوباره ببینمش. آن موقع افکار کودکانه ای همراه با عشق در سر داشتم و همان افکار کم کم به آنچنان عشق واقعی تبدیل شدند که من را از خود بی خود می کند. به جرات می توانم بگویم احساسی که هم اکنون نسبت به او دارم کمتر ازعشق مجنون به لیلی نیست. مجنون را از این بابت دیوانه صدا می کردند که از عشق لیلی سر به دشت و بیابان زده بود و الا اسم واقعی اش قیس بود!

هم اکنون مجنونِ عزیزم هستم، بی واسطه و با صداقت. از تمام وجود صدایش می زنم و برایش بی تابی می کنم. همچون نوزادی که تنها صدای تپش قلب مادرش او را آرام می کند به او نیازمندم. نیازمند دستان اویم تا من را از کنجی که مدت هاست نشسته ام بلند کند. منتظر یاری اش هستم تا مرا به بلندای آنچه که در سر دارم برساند و …

منتظرم، منتظر روزی که با خیالی آسوده دستانش را در دستانم بگیرم و نوازشش دهم و او را ستایش کنم. منتظرم عشقی را که مدت هاست مرا شیفته خود کرده نثارش کنم و دلباختگی خود را به او نشان دهم. می دانم که او هم مثل من است و اگر اینگونه نبود مطمئنن عشقی با این وسعت وجود نداشت …

این عشق گاه هدیه ای است از طرف من به مناسبت روز تولد عزیزم. روزی که خداوند فرشته ای اینچنین زیبا را خلق نمود و من را شیفته او کرد. از خداوند منان به خاطر این همه لطف و مهربانی کمال سپاس را دارم و می ستایمش. به امید روزی که تمام عاشقان به عشق خود برسند …